از دیروز من و شیفته با یکدیگر قراری بگذاشته ایم که یک ماه به هم فرصت داده و در چارچوب خواستههای یکدیگر با هم زندگی نمائیم. سپس بعد از آن تصمیم گیریم که با هم بمانیم یا برای همیشه وداع کرده و از زندگی یکدیگر رویم.
این قرار از یک جهت دلچسب است و از جهتی دیگر ناراحت کننده.
دلچسبی اش به این خاطر است که اکنون با فرشتهای دلربا طرف شده ام که آرزو داشتم او را اینگونه بینم و این قرار سبب شده تا حداقل یک ماه طعم زندگیای که آرزویش را داشتم چِشّم.
و ناراحت کننده است چراکه احتمال میدهم بعد از این یک ماه این تصمیم را گیرد که برای همیشه از زندگی هم بیرون رویم و تنها یک رابطه کاری و خشک و خیلی دورادور و به واسطهی وکیل با هم داشته باشیم.
امشب چند ساعتی در شهر رانندگی میکردم. حین رانندگی به این فکر میکردم که اگر شیفته رَوَد زندگی من چه رنگ و بوی جدیدی به خود میگیرد؟
فکر میکنم نخست قلبِ فسرده ام پژمرده شود و دیگر نخواهم خواست که فردی بصورت دائم و با خرج احساسات در کنارم باشد. دیگر از اینکه کسی دائم باشد گریزان خواهم بود چراکه در این سن به این نتیجه رسیده ام که کسی که عاشقت نباشد و عاشقش نباشی حتی ارزش سلام کردن هم ندارد.
احتمالا بعد از شیفته تنها با دوستان دورهمیگیرم و به بطالت و بی انگیزگی این زندگی ام را به پایان رسانم.
به این فکر کردم که چرا نمیتوانم بعد از شیفته کسی را دوست داشته باشم؟ به این نتیجه رسیدم که وی تنها کسی بود که به او اعتماد کامل کردم و واقعا دوستش داشتم و اینک با رفتنش با این قلب پژمرده دیگر نمیخواهم و احتمالا اگر هم بخواهم دیگر نمیتوانم به کسی اعتماد کرده و با آن فرد جدید ایام گذرانم.
به زندگی بعد از شیفته که مینگرم به این نتیجه میرسم که بعد از وی باید به دوران پیری سلام گویم. سلام بر پیری!