دیشب شیفته گفت:ای کاش تا زمان راه اندازی دفتر جدید، من کماکان بانوی اول دارالتجاره باشم.
با تعجب گفتم: مگر قرار است بروی؟
گفت: من نمیروم! تو اخراجم میکنی!
جمله اش مرا در اعماق فکر فرو برد. از آن اندیشههایی که وقتی دیگران از برون مرا مینگرند میپندارند که بی اعصاب بوده و حوصله زمین و زمان را ندارم.
در فکر خود به این میندیشیدم که چرا شیفته در این فکر است که من او را اخراج خواهم کرد و احتمالا از این اندیشه در عذاب است و از طرفی من دائم به این فکر میکنم که او رفتنی است و نخواهد ماند.
چرا او فکر میکند که من میروم را نمیدانم. به خود که مینگرم جز حامینبوده ام و شک هم ندارم که خیلیها به وی از داشتن چنین حمایتگری حسادت کرده اند و بسیاری رُک این موضوع را چشم در چشم و بصورت مستقیم یا غیر مستقیم به وی گفتهاند.
ولی چرا من فکر میکنم که او رفتنی است؟ چون گاها به من گفته: برای همیشه برو !!!