loading...

مُعَیّرالمَمالِک

۵۲ سال است که "نورجهان" خواهرم است. درست از زمانی که به دنیا آمد. شش ساله بودم و خواهری سه ساله داشتم که نورجهان هم به جمع ما افزوده شد. بعد از او هم همانگونه ک...

بازدید : 5
پنجشنبه 13 فروردين 1404 زمان : 15:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مُعَیّرالمَمالِک

۵۲ سال است که "نورجهان" خواهرم است. درست از زمانی که به دنیا آمد. شش ساله بودم و خواهری سه ساله داشتم که نورجهان هم به جمع ما افزوده شد. بعد از او هم همانگونه که در یکی از "مرا افزون شناس"‌ها اشاره کرده بودم سه برادر کوچکتر دارم. ولی خب من و نورجهان از کودکی بسیار با هم سازگار بودیم و بعد‌ها در بزرگسالی نسبت به دیگر خواهر و برادرانم با هم صمیمی‌تر بوده ایم‌.

معرف آناهیتا به من نور‌جهان بود. همسفر هندوستان بودند که با یکدیگر دوست شده و صمیمی‌شدند و در نهایت روزی که تولد نورجهان بود و من به دلیل مشغله کاری نتوانسته بودم در آن تولد حضور به هم رسانم، روز بعد نورجهان را به رستورانی دعوت نمودم تا کادویی تقدیم کرده و از دلخوری دَرَش آورم. آن روز نورجهان با آناهیتا آمد‌ و ما را با یکدیگر آشنا کرد.

امروز ساعت ۶ صبح که از خواب بیدار شدم پیام نور‌جهان را بر روی گوشی دیدم: من هر روز بعد از نماز صبح دیگر نمیخوابم. هر زمان بیدار شدی تماس بگیر.

این حرکتش مشخص بود که شدیدا شاکی است که چرا مرا با دخترکی دیده که از وی به او هیچ نگفته ام.

نمازی خواندم و بعد با وی تماس گرفتم.

خواهر زاده ام "نَفَس" پاسخ داد و گفت: دایی امسال هنوز ندیدمت و عیدی ام را نداده ای!

گفتم: کماکان من بیچاره را به چشم صندوق خزانه مینگری؟

گفت: نه! به چشم گاو صندوق می‌نگرم!

به خیال خود با من شوخی کرده است ولی نمیداند که نسل ما از این شوخی‌ها خوشش نمی‌آید. ما نسلی اتو کشیده هستیم که احترام به بزرگتر را بصورت ویژه‌ای قبول داریم و شوخی‌های اینچنینی را زننده می‌دانیم.

گفتم: مادرت کجاست؟

گفت: با سیروس رفته اند پارک سر کوچه قدمی‌بزنند و بعد به خرید بروند

همچون همیشه شاکی شدم و گفتم: کدام آدمی‌پدرش را به اسم کوچک صدا می‌زند؟

سپس پرسیدم: چرا مادرت گوشی تلفنش را با خود نبرده؟

گفت: خواهرت دیگر پیر شده و حواس درست و حسابی ندارد!

گفتم: ناهار را بار بگذار که امروز را منزلتان میهمانم!

گفت: برای دایی خوش‌تیپ جذابم چه بار گذارم؟

گفتم: خیلی وقت است که ته‌چین خانگی نخورده ام‌

گفت: چشم جیگر!!!

ساعت حدود ۷:۳۰ بود. به مادرم زنگ زدم تا سر و گوشی آب دهم که نور‌جهان چیزی به وی گفته است یا خیر. مشغول جمع کردن وسایل بود تا با پدر و جمعی از اعضای خانواده به طبیعت روند. قطعا نورجهان چیزی به وی نگفته بود چراکه آنگونه با عجله نمی‌گفت که دستم بند است و بعدا تماس میگیرم.

ساعت حدود ۹ درب منزل خواهرم بودم‌. نفس تنها بود. گفت دایی الان دوره و زمانه عوض شده و عیدی را کارت به کارت می‌کنند!

موبایل بانکم را به وی دادم تا خودش شماره کارتش را وارد کند. همانگونه که انتظار داشتم مبلغ را هم خودش وارد کرد.

--انتقال وجه با موفقیت انجام شد--

حدود ساعت ۱۱ نورجهان و سیروس آمدند. خواهرم فیگور قهر به خود گرفته بود.

سیروس خوش و بشی کرد و گفت: عشق و حالش را تو میکنی، غُرَش را از دیشب من دارم میشنوم!

چشم غره‌‌‌ای رفتم و سکوت پیشه کردم.

برای ناهار صدایم میکنند. ادامه ماجرا را بعدا خواهم نوشت...

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 16
  • باردید دیروز : 76
  • بازدید کننده دیروز : 77
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 100
  • بازدید ماه : 171
  • بازدید سال : 187
  • بازدید کلی : 187
  • کدهای اختصاصی