بعد از اینکه شیفته دو روز کامل غیب بود و حتی 1 دقیقه هم تلفنی با هم سخن نگفته بودیم و در مجموع 10 دقیقه هم چت نکرده بودیم امروز اوضاع جور شد و به تلفن و چت پرداختیم. در این حین یک وویس غیر منتظره به من داد که از تنبلی و کار بلد نبودنهای من شاکی بود!
با یک لحن حق به جانب گفت: اگر میخواهی رابطه مان خوب باشد باید از این تنبلی خارج شوی و جَنَم دار شوی!
وقتی این حرفها را میشنیدم ذهنم بصورت همزمان داشت این نکات را با عصبانیت مرور میکرد:
- شمایی که تنبل نیستی و جَنَم دارید در طی یک سال گذشته برای من چه کرده ای؟ چه نفعی برای من داشته ای؟ چه دل خوشی برای من ایجاد کرده ای؟ اصلا همسر داری بلدی و برای این همسر کمر شکسته ات چه کاری انجام داده ای؟ من دلم در یک سال گذشته به چه خوش بوده است؟ آخرین رابطه ج.ن.س.ی.ت با من کی بوده؟ قبل از رابطهی آخر، آخرین رابطه کی بوده؟ بعید میدانم که به یاد بیاوری. من دلم به چه خوش باشد؟ اصلا میدانی من به شدت از این رابطه ناراضیم؟ اصلا میدانی هیچ دل خوشیای ندارم؟ اصلا میدانی هیج انگیزهای ندارم؟
از اینکه داشت به من توصیه میکرد که برای حفظ رابطه مان باید جَنَم داشته باشم خیلی عصبانی شده بودم. دلم میخواست بنشیند و در ارتباط با نوع رابطه مان حرف زند! اصلا چه رابطهای وجود دارد که من برای حفظش باید تلاش کنم و جَنَم نشان دهم؟
این روزها حس میکنم که تنها ابزاری برای سرگرمیشیفته هستم. هر موقع نیاز داشته باشد باید باشم و هر زمان کِرمیدر نهانش وول خورَد و سرش در آخوری گرم باشد دیگر نیازی به من نیست.
به نوعی حس میکنم که به ته خط رسیده ام. هرچه صبوری میکنم تا شاید تغییری حاصل شود ولی گویا فایدهای نداشته و اوضاع روز به روز بدتر میشود. درست است که تعهد دارم تا به لطف این موضوع که زمانی در کنارم بوده است و مراقبم بود با همه توان به پایش ایستم ولی خب هر چیزی یک بهایی دارد و حس میکنم خیلی بیشتر از آن بها را پرداخت کرده ام و از اینجا به بعد تنها از من سوء استفاده میشود. برای همین به هنگام شنیدن آن وویس عصبانی شدم و در جوابش گفتم: خودت برو چیز میز یاد بگیر و لازم نیست که من چیزی یاد بگیرم.
منظورم این بود که: برو یاد بگیر برای حفظ رابطه مان باید چگونه برخورد کرده و نه اینکه به من توصیه کنی که برای خوشی بیشتر خودت به آموزش آشپزی و خانه داری پردازم!
دلم میخواهد شیفته بیشتر فکر کند و ببیند نفعش در زندگی مشترکمان چه بوده است؟ آیا به من آرامش میدهد؟
بنشیند و خوب فکر کند که هدفش از رابطه با من چیست؟ به دنبال چه میگردد؟
واقعا خسته شده ام و از این رابطه ناراضی هستم. هرچه هم هشدار میدهم و به او گوشزد میکنم تنها گارد دارد و فکر میکند بیجا شاکی اَم.
خدایا خودت به نحوی درستش کن. به همان روشهایی که خودت میدانی. خسته گشته ام!