loading...

مُعَیّرالمَمالِک

ماجراها و خاطرات من

بازدید : 7
سه شنبه 4 فروردين 1404 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مُعَیّرالمَمالِک

یکی از عیوب خاص "شیفته" که کلافه کننده و رنج آور است و خود از درک اثر آن عاجز است را با بیان مثالی شرح می‌دهم:

راننده اتوبوسی را در نظر بگیرید که مشغول رانندگی است. سالها تجربه رانندگی دارد و با آرامش و ایمنی در حال رانندگی است. به ناگاه یکی از مسافران که اندک شناختی از زندگی و روحیات راننده داردبه نزد وی آمده و شروع به عصبی کردن راننده می‌نماید. ایراد‌های عصبی کننده میگیرد. به عنوان مثال میگوید تو که به صف نان میروی و همیشه یک عدد نان زیادتر میخری پس راننده‌ی خوبی نیستی. راننده‌ی بیچاره نیز شروع به بحث میکند که خرید نان چه ربطی به رانندگی دارد و عصبانیتش بیشتر و بیشتر می‌شود و با این کلافگی و تنش عصبی و کاهش تمرکز در رانندگی به ناگاه تصادفی میکند. بعد مسافری که مسبب این ماجرا بوده میگوید: "دیدی حق با من بود؟ دیدی رانندگی بلد نیستی و تصادف کردی؟ دلیلش همان یک نانی است که همیشه اضافه می‌خریدی!"

شیفته گاهی برای سرگرمی‌یا گاهی از روی ندانم کاری دقیقا نقش آن مسافر را بازی میکند و زندگی را به دست انداز میکشاند. هر بار هم که میخواهم برایش توضیح دهم که دلیل این دست اندازها خودت هستی نمیپذیرد و می‌گوید: ببین راننده که تو هستی، ماشین هم که بالا و پائین میشود و در دست انداز است. پس تو دلیل این دست اندازها هستی!

قبلا سعی میکردم تا ببیند و بفهمد ولی نمیفهمید! البته گاهی میفهمد ولی چون فکر میکند بلد است حرف خود را بر کرسی نشاند پس ادامه میدهد. نمیداند که حرفش بر کرسی ننشسته بلکه بخاطر رنج‌های فراوان دیگر رمقی برایم نمانده است و از روی اجبار ازخود گذشتگی و صبوری میکنم.

درست است که این صبر خود سوهانی بر روح و روانم شده ولی دِینی از شیفته بر گردنم است که کماکان مجبور به صبر هستم. اما در این میان سوالی از خود میپرسم. صبر تا کی؟ چه زمانی این دِین از گردنم برداشته می‌شود؟ آیا باید صبر کنم تا این اتوبوس به ته دره رود و همه مسافران از جمله من رانندهو شیفته آن مسافر رو مُخیکشته شویم؟ یا باید شیفته را از این اتوبوس پیاده کرده تا هم جان خودش را نجات دهم و هم جان خویشتن و دیگران را؟!

عذاب این موضوع که شیفته در این بیابان پر از گرگ به تنهایی رها شود مانع از این گشته تا او را پیاده کنم تا جان همگان را نجات دهم. فعلا تحمل میکنم و سعی در تحمل وی دارم تا این اتوبوس به شهری آباد و مکانی امن و خوش آب و هوا رسد تا بعد او را پیاده نمایم. امیدوارم تا قبل از رسیدن به آن شهر، برود و بر روی صندلی خودش (جای خودش) بنشیند و دست از این رفتارش بردارد تا با هم به سرمنزل مقصود رسیم و همگان از مرگ نجات یابیم.

پی‌نوشت: شاید باور نکنید ولی تحمل این وضعیت بسیار سخت است. بسیار زیاد. جانکاه و ملامت آور.

برچسب ها
بازدید : 7
سه شنبه 4 فروردين 1404 زمان : 3:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مُعَیّرالمَمالِک

بعد از اینکه شیفته دو روز کامل غیب بود و حتی 1 دقیقه هم تلفنی با هم سخن نگفته بودیم و در مجموع 10 دقیقه هم چت نکرده بودیم امروز اوضاع جور شد و به تلفن و چت پرداختیم. در این حین یک وویس غیر منتظره به من داد که از تنبلی و کار بلد نبودن‌های من شاکی بود!

با یک لحن حق به جانب گفت: اگر میخواهی رابطه مان خوب باشد باید از این تنبلی خارج شوی و جَنَم دار شوی!

وقتی این حرف‌ها را میشنیدم ذهنم بصورت همزمان داشت این نکات را با عصبانیت مرور میکرد:

- شمایی که تنبل نیستی و جَنَم دارید در طی یک سال گذشته برای من چه کرده ای؟ چه نفعی برای من داشته ای؟ چه دل خوشی برای من ایجاد کرده ای؟ اصلا همسر داری بلدی و برای این همسر کمر شکسته ات چه کاری انجام داده ای؟ من دلم در یک سال گذشته به چه خوش بوده است؟ آخرین رابطه ج.ن.س.ی.ت با من کی بوده؟ قبل از رابطه‌ی آخر، آخرین رابطه کی بوده؟ بعید می‌دانم که به یاد بیاوری. من دلم به چه خوش باشد؟ اصلا میدانی من به شدت از این رابطه ناراضیم؟ اصلا میدانی هیچ دل خوشی‌‌‌ای ندارم؟ اصلا میدانی هیج انگیزه‌‌‌ای ندارم؟

از اینکه داشت به من توصیه می‌کرد که برای حفظ رابطه مان باید جَنَم داشته باشم خیلی عصبانی شده بودم. دلم میخواست بنشیند و در ارتباط با نوع رابطه مان حرف زند! اصلا چه رابطه‌‌‌ای وجود دارد که من برای حفظش باید تلاش کنم و جَنَم نشان دهم؟

این روزها حس میکنم که تنها ابزاری برای سرگرمی‌شیفته هستم. هر موقع نیاز داشته باشد باید باشم و هر زمان کِرمی‌در نهانش وول خورَد و سرش در آخوری گرم باشد دیگر‌ نیازی به من نیست.

به نوعی حس میکنم که به ته خط رسیده ام. هرچه صبوری میکنم تا شاید تغییری حاصل شود ولی گویا فایده‌‌‌ای نداشته و اوضاع روز به روز بدتر میشود. درست است که تعهد دارم تا به لطف این موضوع که زمانی در کنارم بوده است و مراقبم بود با همه توان به پایش ایستم ولی خب هر چیزی یک بهایی دارد و حس میکنم خیلی بیشتر از آن بها را پرداخت کرده ام و از اینجا به بعد تنها از من سوء استفاده می‌شود. برای همین به هنگام شنیدن آن وویس عصبانی شدم و در جوابش گفتم: خودت برو چیز میز یاد بگیر و لازم نیست که من چیزی یاد بگیرم.

منظورم این بود که: برو یاد بگیر برای حفظ رابطه مان باید چگونه برخورد کرده و نه اینکه به من توصیه کنی که برای خوشی بیشتر خودت به آموزش آشپزی و خانه داری پردازم!

دلم میخواهد شیفته بیشتر فکر کند و ببیند نفعش در زندگی مشترکمان چه بوده است؟ آیا به من آرامش میدهد؟

بنشیند و خوب فکر کند که هدفش از رابطه با من چیست؟ به دنبال چه میگردد؟

واقعا خسته شده ام و از این رابطه ناراضی هستم. هرچه هم هشدار میدهم و به او گوشزد میکنم تنها گارد دارد و فکر میکند بی‌جا شاکی اَم.

خدایا خودت به نحوی درستش کن. به همان روش‌هایی که خودت میدانی. خسته گشته ام!

برچسب ها
بازدید : 10
دوشنبه 3 فروردين 1404 زمان : 4:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مُعَیّرالمَمالِک

"شیفته بانو" گاهی در دنیای ذهنی خویش گذر عمر می‌کند. بدان معنا که هرچه در کنج ذهنش نقش بسته برایش مفهوم داشته و خارج از آن درکی از مسائل جاری روزگار ندارد.

نمیفهمد که تنها پناهم در این روزگار سخت و جانکاه اوست و نباید عملی از وی سر زند تا حس این یابم که این پناهگاهم در ریسکِ تخریب قرار دارد. باید بیابد و بداند هر چیز که از جنبه ی ذهنی مرا نسبت به قلمرو احساسی ام به وی تحریک کند را می‌بایست سوزاند. درکی ندارد که این تحریکات همچون خنجری زهر آگین بر جان و تنم زخم مینشانند و در انتها نتیجه اش از پای در آمدن من است. منی که چشم به لبانش دارم تا لبخندی بر آن نقش بندد. منی که از زخم‌های بسیار که از وی خورده ام، سرد و ناامید گشته ام.

"شیفته" علاوه بر زخم‌های زهر آگینی که خواسته یا ناخواسته بر پیکرم نشانده است، یک جمله‌‌‌ای ننگین دارد که: "من مادی نیستم، با خرج کردن نمیتوانی بگویی که دوستت دارم"! هر زمان که این سخن را بر زبان میراند در دلم آتشی از درد و خشم فروزان می‌شود و با تمام وجود خواهان آنم که نعره‌‌‌ای بَرکِشَم که‌‌‌ای احمق مگر کوری و نمیبینی که این پول با زحمت و سختی و استرس بدست آمده و وقتی همچین گرانمایه حاصل شده و در طَبَق اخلاص به پایت ریخته میشود یعنی تمام آن رنج و سختی و گرفتاری به پایت خرج شده است! مگر کوری و نمیبینی که دخترکان زیبا رویی میخواهند همچون پروانه به دورم گردند تا شکاری در دامم شوند و آن درآمدی که با رنج حاصل شده را به پای آنها ریزم؟!

نفهمیدنش دردی است گران. دردی است رنج آور. دردی است کُشنده و سخت و طاقت فرسا.

"شیفته" گاهی با بیان کودکانه اش می‌گوید: "تو که کاری نمیکنی! مینشینی و با یک تلفن پول در می‌آوری!". وقتی اینگونه میگوید، خواهم همچون شیری نَر او را دریده و نعره کِشان گویم که‌‌‌ای نادان؛ من لحظه لحظه‌ی کارم در تلاشم تا اندکی از سختی و استرس و تنش‌هایش را به چشم نبینی و حسش نکنی. در این تلاشم که هیچگاه متوجه نگردی که در ثانیه به ثانیه هر روز مشغول حساب و کتاب ذهنی و فکر در مورد رفع مشکلات حاکم بر کارم بوده و هستم و همزمان نیز در تلاشم تا مبادا این تنش‌های طاقت فرسا را درک کنی تا اندکی روحت را خراش داده و آزرده ات کند. نمیبینی و نمیفهمی‌که تمامی‌دردهایم را به درون خود ریخته تا کَکی تو را نگزد؟!

"شیفته" در این ایام شدیدا مرا می‌آزارد. نمیفهمد که برایم مهم است. نمیفهمد که هدفم رضایت اوست. نمیفهمد که باید بفهمد هیچ چیز و هیچ کسی نباید باشد جز من.

زخم‌های باقی مانده بر بدنم حاصل از اصرار شیفته به این مدل زندگی، کم کم دارد مرا از پای در می‌آورد. تصمیم دارم برایش شروطی و خطوطی گذارم. گر پذیرفت میپذیرمش و گر نفهمید بر خلاف خواستم از لانه اش پَر خواهم کشید. اینگونه برای جفتمان بهتر است.

برچسب ها

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 192
  • بازدید کننده امروز : 193
  • باردید دیروز : 76
  • بازدید کننده دیروز : 77
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 277
  • بازدید ماه : 348
  • بازدید سال : 364
  • بازدید کلی : 364
  • کدهای اختصاصی